در میانه‌ی دو نیستی

ردای بودن بر دوش و

نفیر مرگ در گوش؛ 

در میانه‌ی دو نیستی

ایستاده‌ام

در این میانه که تو نیستی

ایستاده‌ام

و به تماشا نشسته‌ام

بیهوده‌ جان کندنِ خود را.

 

بی‌خبرم

بی‌خبر از این که بعد از مرگم

کدام کودک بازیگوش

بر گورم

پای می‌کوبد 

هلهله سرمی‌دهد و 

شادی می‌کند

 

من خوب می‌دانم 

که آرامش عجیبی‌ست در رقص آخرین برگ درخت نارون

آن‌گاه که از شاخه جدا می‌افتد و

به باد تن می‌سپرد.

بیست‌و‌نهم دی‌ماه 1396

 

حقیقت بوف کور یا تخریب هدایت؟

حقیقت بوف کور یا تخریب هدایت؟

در یک نگاه کلی می‌توان جریان داستان‌نویسی در ایرانِ بعد از انقلاب اسلامی را به دو شاخه‌ی اصلی تقسیم کرد. یکی جریان داستان‌نویسی دینی، اسلامی یا الهی [تعابیری که پژوهشگران این جریان برای نام‌گذاری آن به کار برده‌اند] و دیگری جریان داستان‌نویسی روشنفکری [روشنفکری در این‌جا در معنای غرب‌زده بودن و بی‌دین بودن است و بار معنایی چندان مثبتی ندارد.] معتقد بودن به این تقابل ساختگی که بر پایه‌ی ایدئولوژی شکل گرفته است، در این سال‌ها موجب شده است که هیچ کدام از دو سوی این جریان‌ها، نتوانند در کنار هم قرار بگیرند و گفتگو کنند. جریان نخست، داستان‌نویسان روشنفکر را گروهی هرزه، معتاد، مفنگی، عرق‌خور، بی‌غیرت، مالیخولیایی، بی‌دین و نجس دانسته است و جریان دوم نیز داستان‌نویسان دینی را گروهی نان به نرخ روز خور، خودفروش و فاقد قلمِ توانمند معرفی کرده‌ است. در میان منتقدین وابسته به جریان داستان‌نویسی دینی، سه تن از رادیکال‌ترین‌های این طیف شهریار زرشناس، احمد شاکری و محمدرضا سرشار هستند. از زرشناس یکی دو اثر خوانده‌ام و کم و بیش با نگاهش آشنا هستم. شاکری را در چند برنامه‌ی تلویزیونی دیده‌ام. بسیار حق به جانب است؛ از پذیرش هر نوع نگاهی غیر از نگاه خودش ابا دارد و در جدل هم بسیار توانمند است. تا کنون کتابی از او نخوانده‌ام. سرشار هم داستان می‌نویسد و هم نقد می‌کند. او در نقد، شیوه‌ی خاص خودش را دارد. تمام نگاه‌های غیر از او بر خطاست و تنها اوست که صواب می‎گوید. چند روز اخیر کتابی از او با نام «حقیقت بوف کور» را برای خواندن برگزیدم. برخلاف خیلی‌ها معتقدم خواندن نظرات مخالفان، مهم‎تر از نظرات موافقان است. مخالفان سعی می‌کنند کمترین ضعف و سستی را که یافته‌اند بازگو کنند و از آن نگذرند، چیزی که موافقان ممکن است بر آن چشم بپوشند. خواندن کتاب سرشار، خالی از لطف نیست و در جاهایی برحق است و سخنش بر چشم و دل انسان حقیقت‌بین جای دارد. هر چند در خیلی جاهای دیگر هم به بی‌راهه رفته است و برای تخریب هدایت به هر دستاویزی توسّل جسته و به تناقض تن سپرده است. من در این نوشتار کوتاه قصد نقد کتاب ایشان را ندارم، زیرا که نقد این کتاب نیاز به نوشتن یک کتاب دیگر دارد بسیار قطورتر از خود این کتاب، اما یک نمونه از تناقضات آن را ذکر می‌کنم و باقی را به خوانندگان واگذار می‌کنم.

نویسنده در فصلی با نام «تاریخچه‌ی نگارش و انتشار بوف کور» بعد از این که توضیح می‌دهد بوف کور برای نخستین بار در سال ۱۳۱۵، در بمبئی و به صورت محدود چاپ شده است، و بعد از ذکر این نقل قول از هدایت که به دلیل خفقان و سانسور در تهرانِ عصرِ رضاشاهی به هند رفته است تا بوف کور را چاپ کند، با لحنی تمسخرآمیز چنین می‎نویسد: «جای شگفتی است که هدایت تصوّر می‌کرده این نوشته، در تهران ممکن بوده است توقیف شود و نویسنده‌ی آن مورد آزار رژیم قرار بگیرد! زیرا همچنان که از خود اثر آشکار است و در نقد و تفسیرهای بعدیِ نوشته شده بر آن نیز آمده است، بوف کور جنبه‌های سیاسی و ضدرژیم رضاخانی ندارد، که آتویی به دست اداره‌ی سانسور او و دیگر عوامل آن بدهد و باعث ایجاد مزاحمت‌های بعدی برای نویسنده‌اش بشود» (سرشار، ۱۳۸۷: ۲۹).

هدف نویسنده این است که هدایت را موجودی خنثی و بی‎اثر جلوه دهد که بود و نبودش اصلاً مهم نبوده است. جالب است که این منتقد که بوف کور را اثری بی‌تأثیر می‌داند و آن را مشتی سخنان یاوه می‌شمارد که نیازی به سانسور نداشته و اگر هدایت در ایران هم چاپش می‌کرد، هیچ اتفاقی نمی‌افتاد و کسی کاری به کارش نداشت، درست در صفحه‌ی بعد، سخن خودش را نقض می‌کند و سند هم می‌دهد: «نخستین چاپ سانسور شده‌ی این اثر در ایران، بعد از اشغال کشور توسط متّفقین، پس از شهریور ۱۳۲۰، در روزنامه‌ی ایران و به صورت پاورقی صورت گرفت» (سرشار، ۱۳۸۷: ۳۰).

این در حالی است که او به خوبی می‌داند اثری که چاپ آن بعد از شهریور بیست با سانسور مواجه می‌شود؛ دوره‌ای که با رفتن رضاخان و روی کار آمدن شاه جوان نامسلّط به اوضاع، به گواهی تاریخ یکی از آزادترین دوره‌های تاریخ معاصر است؛ چگونه ممکن است قبل از شهریور بیست و در اوج استبداد رضاخانی، بدون سانسور و گرفت‌و‌گیر چاپ شود؟ اصلاً چرا این‌قدر دور برویم، اگر بوف کور یک اثر خنثی و بی‌ارزش است، چرا در روزگاری که این منتقد در آن نفس می‌کشد هنوز بدون مثله شدن چاپ نمی‌شود؟

منبع

سرشار، محمدرضا (۱۳۸۷). حقیقت بوف کور. چاپ دوم. تهران: کانون اندیشه‌ی جوان.

 

برای کوچ اشرفِ این سال‌های ابری

برای کوچ اشرفِ این سال‌های ابری

این یادداشت در روزنامه‌ی بهار منتشر شده است.

این یادداشت در سایت هم‌داستانی منشتر شده است.

داخل کلاس می‌شوم. هنوز روی صندلی‌ام ننشسته‌ام که سروصدای بچه‌ها بلند می‌شود. می‌گویند امروز قول داده‌اید که از علی‌اشرف درویشیان برایمان بخوانید. حسن «از این ولایت» را گرفته است. محمد «همراه آهنگ‌های بابام» را و سروش «آبشوران» را. اکثر بچه‌ها یک مجموعه داستان از او خریده‌اند. می‌گویم: «به چشم! اما لااقل امان بدهید بنشینم». یکی از مجموعه‌ داستان‌ها را برمی‌دارم و شروع می‌کنم به خواندنِ «هتاو». صفحه‌ی اوّل را تمام می‌کنم. بغض گلویم را می‌فشارد و صدایم می‌شکند. چند سطر دیگر هم می‌خوانم؛ اما این بغض بی‌امان راه نفسم را می‌بندد. نمی‌خواهم جلوی چشم بچه‌ها گریه کنم. نمی‌خواهم بچه‌ها اشکِ آقا معلمشان را ببینند؛ اما نمی‌شود. می‌زنم زیر گریه... خواندن بقیه‌ی داستان را به یکی از بچه‌ها می‌سپرم، هرچند آن‌ها دوست دارند که این قصه‌ را از زبان من بشنوند؛ اما با این بغض بی‌پیر ـ این میراث ایل و تبار و قبیله‌ام ـ چه می‌توانم بکنم؟

قصدم از روایت این خاطره این بود که بگویم علی‌اشرف درویشیان و داستان‌هایش همیشه برای من با اشک همراه بوده است و امروز در سوگش، بغض‌آلودتر از همیشه‌ام. برای من که هتاوها و نیازعلی‌ها را در روستاهای پرت و دورافتاده‌ی این شهر، بارها و بارها از نزدیک دیده‌ام و هیچ کاری برای نجاتشان از دستم برنیامده، جز گریه چه تسلای دیگری وجود دارد؟ درویشیان هم قبیله‌ی من بود و روح قومی زخم‌خورده‌ی مرا خوب دیده و درک کرده بود. او دردهای مرا و طبقه‌ی مرا خوب فهمیده بود و من هم داستان‌های او را در عالمِ واقع بارها از سر گذرانده بودم و شخصیّت‌های داستانی‌اش را بارها در کوچه و خیابان‌های این شهر از نزدیک دیده بودم. من هرگز سعادت دیدارش را نداشتم. البته دوستیِ ما محتاج دیدار نبود. چرا که زخم و درد، عامل پیوند دل‌هامان بود.

درویشیان یک مبارز بود که تمام عمرش را جنگید. با فقر جنگید. با فساد جنگید. با تبعیض جنگید. با بی‌عدالتی جنگید. او دلاور نستوهی بود که در راه هدفش هیچ‌گاه از پای ننشست.

درویشیان به قلم متعهّد بود. برای قلم حرمت و قداست قائل بود. قلم را محترم می‌داشت. در یک کلام، او قلم‎به‎مزد نبود و همین برای سربلندی‌اش کافی است.

درویشیان وفادار بود. وفادار به ایدئولوژی و آیینی که با آگاهی برگزیده بود. اما یک تفاوت عمده با تمام کسانی که به ایدئولوژی خاصی پایبندند داشت و آن این که هیچ‎گاه ریا نورزید، دروغ نگفت و در دام تزویر نیفتاد. او اگر از حقوق پایمال‌شده‌ی طبقه‌ی فرودستِ جامعه دفاع کرد، خودش هم کاخ‌نشین نشد، ویلاهای آن‌چنانی نخرید، ماشین‌های آن‌چنانی سوار نشد و همیشه به طبقه‌ای که از میان آن‌ها برخاسته بود، نزدیک ماند و صمیمانه از آن‌ها نوشت.

درویشیان مدافع آزادی بود؛ آزادی بیان، آزادی قلم، آزادی عقیده، آزادی اندیشه. او برای آزادی نوشت و به احترام آزادی، سال‌ها بند و زندان را به جان خرید و اگرچه بارها ممنوع‌القلم شد؛ اما دست از قلم نکشید.

درویشیان یک آرمان‌گرا بود. به آرمانش وفادار ماند و مظلومانه زیست؛ زیستنی که گویا سرنوشت تمام کسانی است که در این سرزمین قلبشان برای انسان و انسانیّت بتپد و قلمشان جز برای حق، بر کاغذ ننشیند.

و اینک اشرفِ این سال‌های ابری از میان ما رفته است. مرگْ جسم او را از ما گرفته؛ اما جان عصیانگر و روح سرکش او هنوز هم در سطر سطر نوشته‌هایش جریان دارد. همین که بچه‌های کلاس ادبیات، هر کدام یکی از کتاب‌قصه‌های او را در دست دارند، نشان از آن دارد که او نمرده است. او معلمی است که به نسل‌های بعد هم باید مبارزه، آرمان‌گرایی، آزادی‌خواهی و تعهّد را بیاموزد. ما نمی‌گذاریم درویشیان بمیرد. ما به او محتاجیم.

 

مصاحبه با معصومه صادقی به مناسبت چاپ کتاب «تأثیر ادبیات کلاسیک فارسی در داستان‌نویسی معاصر»

مصاحبه با معصومه صادقی به مناسبت چاپ کتاب «تأثیر ادبیات کلاسیک فارسی در داستان‌نویسی معاصر»

بخشی از این مصاحبه در روزنامه‌ی بهار منتشر شده است.

محسن احمدوندی: معصومه صادقی از پژوهش‌گرانی است که نزدیک به دو دهه از عمر خود را در دنیای ادبیات و فرهنگ گذرانده‌ است. ایشان به تازگی کتابی در زمینه‎ی تأثیرپذیری ادبیات داستانی معاصر از ادب کلاسیک نوشته‌اند که انتشارات امیرکبیر آن را به چاپ رسانده است و در دسترس علاقه‎مندان قرار گرفته است. متن زیر حاصل گفتگوی من با این پژوهش‌گر جوان درباره‌ی این کتاب و دغدغه‌های پژوهشی ایشان است.

خانم صادقی، سلام. از این که وقتتان را برای این گفتگو در اختیار بنده گذاشته‌اید، بسیار از شما ممنونم. برای آغاز بحث، کمی از خودتان بگویید تا خوانندگان محترم بیشتر با شما آشنا شوند.

به نام خدایی که در این نزدیکی است. سلام عرض می‌کنم خدمت شما. معصومه صادقی هستم، متولّد اردیبهشت 1358 در شهر کرج. دوره‌ی کارشناسی زبان و ادبیات فارسی را در دانشگاهِ پیام نور کرج و دوره‌ی کارشناسی ارشد را در دانشگاه تربیت مدرّس گذرانده‌ام و اینک دانشجوی دکتری دانشگاه الزهرا هستم. از نظر شغلی، مدّتی در کتابخانه‌های کرج کتابدار و مسئول کانون‌های ادبی بودم که تجربیات بسیار خوبی برای من در پی ‌داشت. تدریس هم همواره جزئی از زندگی‌ام بوده است، از تدریس در آموزشگاه و کتابخانه تا دانشگاه. از سال 91 تا کنون نیز در دانشگاه مشغول تدریسم. از نوجوانی نوشتن را دوست داشتم و گه‌گاه به آن می‌پرداختم، مدّتی برای نشریات محلّی و نشریات دانشجویی مطلب می‌نوشتم و عضو هیئت تحریریه‌ی مکاتبه‌ای مجله‌ی سروش جوان بودم. سال 82- 83 تجربه‌ی حضور در خانه‌ی داستان ایران را داشتم، آن‌جا در جلسات نقد و بررسی داستان، با نویسندگانی چون هوشنگ مرادی کرمانی، فریبا وفی، حسن فرهنگی، مهسا محب‌علی، حسین سناپور، جواد مجابی و... از نزدیک آشنا شدم و آثارشان را خواندم. از همان وقت تا کنون کم و بیش در جلسات نقد داستان حضور داشته‌ام. همچنین برخی از داستان‌های کوتاهم در جشنواره‌های مختلف، برگزیده و در نشریات و مجموعه‌ها چاپ شده‌اند. از آن جمله «تندیس تلاش» در مجموعه‌ی تپش سنگ سال 81؛ «خون سبز پونه» در ضمیمه‌ی سروش جوان، سال 81؛ «پرستوها که رفتند...» ضمیمه‌‌ی سروش جوان، سال 82؛ «پرتقال‌های بی‌رنگ» چاپ‌شده در مجموعه داستان بم سال 83؛ «قصه ننوشتم که...» و «امام‎خوان» برگزیده‌ی سوگواره‌ی اندوه ارغوانی و چاپ‌شده در مجموعه داستان اندوه ارغوانی سال 83؛ «امام‌خوان» چاپ‌شده در ماهنامه‌ی ادبیات داستانی شماره‌ی 110، سال 86؛ «شاید زنی بخواند» داستان برگزیده در جشنواره‌ی داستان کوتاه مردادگان، دورودِ لرستان، سال 83؛ «معتمد» راه‌یافته به مرحله‌ی دوم بررسی آثار در دومین جایزه‌ی ادبی اصفهان و چاپ‌شده درمجله‌ی ادبی نافه، شماره‌ی 34، سال  85؛ «کسی به فکر سرورها نیست» داستان برگزیده‌ی جشنواره‌ی شمس آل‌احمد، سال 94 و داستان کوتاه «شانه‌به‌شانه» انتشار در سایت ادبیات ما. همچنین از کارهای پژوهشی‌ام می‌توان به مقاله‌ی «نقش آشنایی با ادبیات کلاسیک فارسی در داستان‌نویسی معاصر» چاپ‌شده در مجموعه مقالات ششمین همایش پژوهش‌های ادبی دانشگاه شهید بهشتی، سال 91 و مقاله‌ی علمی پژوهشی «تحلیل بینامتنی رمان آتش بدون دود و تأثیر ادبیات کهن فارسی در آن» در نشریه‌ی ادبیات پارسی معاصر، سال 95 اشاره کرد. دو رمان ناتمام هم دارم که یکی را مصمّم هستم کامل کنم. کتاب تأثیر ادبیات کلاسیک فارسی در داستان‌نویسی معاصر اوّلین کتاب مستقل بنده است که به تازگی از سوی انتشارات امیرکبیر منتشر شده است.

از کتابتان برایمان بگویید، ایده‌اش از کجا به ذهنتان رسید؟ و حاصل چند سال تلاش شماست؟

ایده‌ی این اثر از همان کارگاه‌های داستان‌نویسی به ذهن من خطور کرد، یعنی می‌شود گفت دغدغه‌ی آن با من بود تا اینکه در دوره‌ی ارشد برای موضوع پایان‌نامه به طور جدّی مطرح شد. مسئله این بود که در جلسات نقد داستان و کارگاه‌های داستان‌نویسی همواره می‌شنیدم که داستان‌نویسان و منتقدان، نثر و زبان برخی از داستان‌ها را ناپخته یا ضعیف می‌دانستند و معمولاً توصیه می‌کردند که داستان‌نویسان جوان آثاری چون تاریخ بیهقی و گلستان سعدی را مطالعه کنند. از سویی دیگر در برخی جلسات تأکید بر مطالعه آثار داستانیِ غربی و یا حتی رغبت داستان‌نویسان برای خوانش این آثار بیشتر از آثار ادبیات کهن فارسی بود. از همان زمان این دغدغه در من ایجاد شد که واقعاً مطالعه‌ی ادبیات کلاسیک فارسی چه تأثیری در داستان‌نویسی دارد. به بیان دیگر حالا که من داشتم ادبیات فارسی (آن هم به صورت آکادمیک) می‌خواندم چه کمکی می‌توانست در داستان‌نویسی به من بکند؟ توجّه داشته باشید خیلی از علاقه‌مندان به شعر و داستان که استعدادی در این زمینه دارند و چیزهایی هم نوشته‌اند به امید شکوفا کردن این استعداد وارد رشته ادبیات فارسی می‌شوند و اتفاقاً خیلی وقت‌ها این خلاقیت‌ها فروکش می‌کند؛ حالا این اشکال به نظام آموزشی برمی‌گردد یا مسئله‌ای فردی است، مجال دیگری را برای بحث و گفتگو می‌طلبد. به هرحال این دغدغه‌ی من بود.

پاییز سال 89 با گروهی از استادان و دانشجویان زبان و ادبیات فارسی برای شرکت درپنجمین همایش پژوهش‌های ادبی که در سبزوار برگزار شد همسفر شدیم، سفر با برکتی بود به ویژه برای من، البته فکر می‌کنم شما در این سفر تشریف نداشتید.

بله، در خاطرم هست. سفری که بعدها همیشه به نیکی از آن یاد می‎کردید. دقیقاً خاطرم نیست چرا نیامدم، اما همیشه حضر را بر سفر ترجیح داده‎‌ام و این به روحیّات شخصی‌ام برمی‌گردد. خب، میفرمودید.

در طول این سفر با استادانم بویژه آقای دکتر غلامحسین‌زاده، آقای دکتر طاهری و آقای دکتر بیگدلی درباره‌ی موضوع پایان‌نامه‌ام مفصّل گفتگو کردم و این گفتگوها پس از سفر هم ادامه پیدا کرد تا این‌که موضوع، نظمِ خاص خود را یافت و به تصویب رسید و از همان زمان کار به طور جدّی آغاز شد. نزدیک دو سال نگارش پایان‌نامه به طول انجامید و چندسالی هم برای تکمیل و تبدیل به کتاب زمان برد، در مجموع می‌شود گفت حدود شش‌هفت سال طول کشید.

و چطور شد تصمیم گرفتید تبدیل به کتابش کنید و به چاپ برسانید؟

پس از دفاع از پایان‌نامه، احساس کردم باید کار را تکمیل کنم، همچنین ضرورت وجود کتابی با این عنوان حس می‌شد. از همان زمان به توصیه‌ی استادان ضمن کارهای تکمیلی، به آماده‌سازی مطالب برای کتاب پرداختم و تغییرات لازم را اعمال کردم که البته این کار هم چندسالی به طول انجامید. مراحل چاپ و نشر آن نیز فراز و فرودهایی داشت تا سرانجام از سوی انتشارات امیرکبیر روانه‌ی بازار شد.

ساختار کتابتان را برای مخاطبین تشریح بفرمایید. این کتاب از چه بخش‌هایی تشکیل شده‌است؟

مثل بسیاری از کتاب‌هایی که پژوهش‌محور هستند، فصل اول به کلیات و توضیح مبانی می‌پردازد، البته ما اصراری نداشتیم که یکی از نظریه‌های نقد ادبی غربی را لزوماً به کار ببریم و چهارچوب پژوهش حتماً براساس آن باشد. به قول گلشیری که می‎گوید: «به جای آن‌که هر روز راه بیفتیم و ببینیم آن طرف چه کشفی کرده در عرصه‌ی داستان‌نویسی و ما هم همان کار را بکنیم آیا دنبالش بوده‌ایم شیوه‌ی داستان‌نویسی این سو را به وجود بیاوریم؟» حالا من می‌خواهم بپرسم آیا دنبالش هستیم شیوه‌ی پژوهشی این سو را به وجود بیاوریم؟ البته اشاره کرده‌ایم که این بررسی می‌تواند براساس بخشی از نظریه‌ی بینامتنیت باشد؛ اما به هرحال طرحِ انواع تأثیرات را خودمان طراحی کرده‌ایم و براساس آن داستان‌ها را مورد بررسی قرار داده‌ایم. بخش دوم اثر به داستان‌نویسان معاصر و چگونگی بهره‌مندی آنان از ادبیات کلاسیک در داستان‌هایشان اختصاص دارد و بخش سوم به سه رمان سووشون، جای خالی سلوچ و آتش بدون دود و تأثیرپذیری این سه رمان از ادبیات کلاسیک فارسی.

خانم صادقی، عنوان کتاب شما بسیار کلی است، اما در عمل فقط به بررسی سه رمان پرداخته‌اید؛ در این باره بیشتر برایمان بگویید.

برای موضوع پایان‌نامه ضرورت داشت موضوع را محدود کنیم، اما پیدا بود که با گستردگی موضوع نمی‌توان براساس صرفاً سه اثر، نظر جامعی ارائه داد و در عمل هم دیدیم حدود بیست اثر مورد بررسی قرار گرفت. همان‌طور که عرض کردم در فصل دو به نویسندگان شاخصی چون جمالزاده، گلستان، دانشور، آل‌احمد، دولت‌آبادی، گلشیری، ابراهیمی و خسروی که تأثیر ادبیات کلاسیک در آثار آن‌ها مشهود است، پرداخته‌ایم و ضمن معرفی و بیان دیدگاه آن‌ها درباره‌ی بهره‌مندی از ادبیات کلاسیک در داستان‌نویسی، چگونگی این بهره‌مندی در نمونه‌هایی از داستان‌های آن‌ها مورد بررسی قرار گرفت. در فصل سوم هم در سه رمان گفته شده به طور مفصّل زوایای پنهان و آشکار این تأثیرپذیری و جنبه‌های گوناگون آن را نشان دادیم.

گویا در این کتاب تعدادی مصاحبه هم هست‌. با چه کسانی است و در چه زمینه‌ای؟ حاصل این مصاحبه‌ها چه بود؟

بله، از آن‌جایی که منابع مکتوب درباره‌ی تأثیرپذیری ادبیات داستانی معاصر از ادبیات کلاسیک ناکافی به نظر می‌رسید و همچنین برای آگاهی از نگرش صاحب‌نظران ادبیات داستانی که اینک قلم به دست دارند، ضروری به نظر می‌رسید که با آن‌ها به گفتگو بنشینیم. در ابتدا ما احساس کردیم نسبت به این موضوع قدری جبهه‌گیری وجود دارد. یعنی گروهی از داستان‌نویسان بودند که داستان‌نویسی معاصر را جدا از ادبیات کلاسیک فارسی می‌دانستند و هیچ نوع پیوستگی در سیر ادبی آن نمی‌دیدند، برعکس گروهی دیگر این سیر ادبی را مانند رودخانه‌ای پیوسته می‌دانستند که البته با تحوّلات جدید اجتماعی، تاریخی و ادبی عصر مشروطه و تحت تأثیر ترجمه‌ی آثار ادبیِ دیگر سرزمین‌ها، مسیر تازه‌ای یافته است. این دیدگاه‌ها در کتاب منعکس شده است و این‌ها نه از منابع مکتوب بلکه بیشتر از مصاحبه‌ها به دست آمد. مصاحبه‌ها به طور خاص برای همین اثر گرفته شده و جای دیگری چاپ و منتشر نشده‌اند. در طول کار با بیش از سی‎نفر از داستان‌نویسان و منتقدان گفتگو کردم. چون ممکن است نام برخی از قلم بیفتد فقط اشاره  می‌کنم اولین مصاحبه سال 89 با آقای محمدرضا گودرزی و آخرین مصاحبه با خانم دکتر مریم حسینی در سال 94 بود. خود من از این گفتگوها خیلی چیزها آموختم و مطمئنم نکات بکر و بدیعی به ویژه برای داستان‌نویسان و پژوهش‌گران ادبیات داستانی دارد.

قطعاً همین‌طور است. من بخش‌هایی از این گفتگوها را خوانده‌ام و یکی از جذّاب‌ترین بخش‌های کتاب شما را همین قسمت می‌دانم. خانم صادقی، کار شما گونه‌ای تحقیق بینامتنی است بین ادب معاصر و کلاسیک و گفتگوی این دو دسته از متون. آیا فقط به متون منثور کهن توجّه داشته‌اید یا شعر هم مورد توجّه‌تان بوده است؟

قطعاً، شما بهتر می‌دانید بخش عظیمی از ادبیات کهن فارسی، شعر است. بخش عظیمی از داستان‌سرایی‌های فارسی در قالب شعر است. مگر می‌شود داستان‌های شاهنامه را ندید؟ مگر می‌شود به حکایت‌های مثنوی توجّه نکرد؟ یا استاد داستان‌پردازی ادبیات فارسی، نظامی و پنج گنجش را فراموش کرد یا حکایت‌های سعدی در بوستان را؟ به هر حال زبان داستانی ما، پیش‌تر شعر بوده و  این مسئله‌ای است که خیلی از صاحب‎نظران در گفتگوهایشان به آن پرداخته‎اند. در این اشعار روایی، شخصیت‌پردازی‌ها سرجایش است، تعلیق وجود دارد، فضا و مکان در آن‌ها به خوبی پرداخت شده است. فردوسی گاهی چنان صحنه‌پردازی می‌کند که آدم گرد و خاک برخاسته از رزم را به چشم می‌بیند، چکاچاک شمشیرها را می‌شنود. این اگر هنر داستان‌سرایی نیست پس چیست؟ چرا منِ داستان‌نویس باید از این‌ همه هنر، این همه گنجینه برای آموختن و الهام گرفتن صرفاً به دلیل این که شعر است خودم را محروم کنم؟ بله به شعر هم توجّه شده است نه تنها مثنوی‌های روایی، بلکه غزل هم که ظاهراً داستانی نیست، در داستان معاصر فارسی می‌تواند اثرگذار باشد.

راستش را بخواهید من وقتی اثری داستانی را برای خواندن انتخاب می‌کنم، به دلیل گرایش‌های ذهنی‎ و تربیت آکادمیکم نخستین نکته‌ای که مورد توجّه قرار می‌دهم، نثر است. یکی از ویژگی‌های نثر داستانیِ امروز ما به ویژه در آثار نویسندگان نسل جوان، ضعف‌های بی‌شمار دستوری و واژگانی است، ادب کهن چه جایگاهی در تربیتِ داستان‌نویس موفّق معاصر دارد؟ نثر کهن ما چه کمکی به بهتر شدن و پخته و سخته شدن نثر داستانی ما می‌کند؟

این‌که ادبیات کلاسیک فارسی در داستان‌نویسی معاصر چه تأثیراتی داشته است و می‎تواند داشته باشد، بحث اصلی کتاب است، آیا این تأثیرات صرفاً از جهت نثر و زبان است؟ یا تأثیرات اندیشگانی را هم دربرمی‌گیرد؟ این تأثیرات خودآگاه است یا ناخودآگاه؟ در این کتاب مفصّل درباره‌ی این مسائل بحث شده است و نمونه‌های شاخص آن در داستان‌های معاصر نشان داده شده است. تأثیرات در نثر و زبان بدیهی‌ترین نوع تأثیر است اما آیا نثر داستانی معاصر باید شبیه نثر کهن شود؟ کاری که مثلاً ابوتراب خسروی در اسفار کاتبان انجام داده که خوب هم نشسته است در کار؛ آیا هر داستانی آن نثر را می‌طلبد؟ معلوم است که نه! پس این تأثیر چگونه است؟ کدام نویسنده‌ها بیشتر از این جنبه از ادب کلاسیک فارسی تأثیر گرفته‌اند؟ این‌ها سؤالاتی است که در کتاب، هم در بخش تحلیل داستان‌ها و هم در گفتگوها پاسخ داده شده است. مثلاً محمدحسن شهسواری دراین‌باره گفته است اشعار سعدی و حافظ، ذهن ما را قوی می‌کند، به ما یاد می‌دهد ترکیبات تازه بسازیم، جملات جدید و نحو جدید ایجاد کنیم. این بزرگان به ما ماهی نمی‌دهند، ماهی‌گیری یاد می‌دهند. دقّت کنید شهسواری این‌جا فقط نثر را نمی‌گوید، فقط مثلاً تاریخ بیهقی را نمی‌گوید، شعر را می‌گوید که از آن می‌توانیم توانمندی در نثر را بیاموزیم و بزرگان دیگری هم بودند که شبیه این نظر را داشتند، مانند گلشیری و ابراهیم گلستان. اصلاً یکی از تأکیدهای ما این بود که داستان‌نو‌یسان جوان، نثر خوب را بیاموزند و چه منابعی بهتر از متون کهن ادب فارسی برای این آموزش؟

چه تأثیرات دیگری متون کهن می‌تواند در داستان‌نویسی معاصر داشته باشد؟

 بحث دیگر تأثیرات اندیشگانی و از آن جمله اسطوره‌پردازی و تم‌های داستانی است که در کتاب، مفصل به آن پرداخته شده. آن‎چه می‌خواهم از آن صحبت کنم بحث شگرد روایی است. خود من در این بخش تأکید بیشتری داشتم، شاید در برابر این دیدگاه که شگردهای روایی داستان‌نویسی معاصر بیشتر از ترجمه‌ی آثار غربی به ما رسیده است. می‌خواستم بگویم خیلی از شگردهای روایی که فکر می‌کنیم مدرن و پست‌مدرن است در ادبیات کلاسیک فارسی دیده می‌شود، دولت آبادی جایی می‌گوید «شیوه‌ی تداعی معانی که از بدیع‌ترین کشفیّات داستان‌نویسی پنداشته شده، در ادبیات فارسی  روشی معمول و عادی بوده است.» نمونه‌ی بارزش مثنوی! جالب این‌جاست که برخی از این شگردها در طول سالیان تکامل یافته‌اند مانند بحثِ التفات، شما به خوبی می‌دانید بحث التفات در شعر و نثر کهن فارسی چیست، آیا نمی‌توان گفت همان بحث تغییر زاویه دید یا تغییر راوی در داستان‌های مدرن است؟ آیا نمی‌توان گفت التفات از نیاکان این شیوه‌ی مدرن است؟ یا گلشیری مقالاتی دارد درباره‌ی روایت خطی و شکست روایت خطی، و این تکنیک‎ها را در داستان حضرت یوسف (ع) در قرآن و در داستان‌های کهن فارسی نشان می‌دهد. یا شگرد داستان در داستان که بارزترین استفاده از آن در قصه‌های هزار و یکشب دیده می‌شود و چقدر نویسندگان غربی از آن بهره‌مند شده‌اند، ظاهراً دیگران در استفاده‌ی بهینه از گنجینه‌های ما، خیلی بهتر از ما عمل کرده‌اند. بورخس از هزار و یک شب و تأثیر آن در آثارش سخن می‌گوید، نمونه‌ی خیلی آشکارترش پائولو کوئیلو و استفاده‌اش از داستانِ گنج در مصرِ مثنوی در کیمیاگر. به همة این موارد در این کتاب اشاره شده است.

خانم صادقی شما گفتید کتابتان حاصلِ پایان‌نامه‌ی ارشدتان بوده است، به نظرتان چند درصدِ پژوهش‌های دانشگاهی ما قابلیّت کتاب شدن دارند؟ و آیا اصلاً چاپ این آثار با استقبال خوانندگان آن هم در این بازار کساد چاپ و نشر مواجه می‌شود؟

پیش از این‌که به این سؤال پاسخ دهم می‌خواهم از یک درد سخن بگویم که خدا را شکر به تازگی برای درمانش آستین‌هایی بالا زده شده است. نمی‌دانید چه دردی است که وقتی در خیابان انقلاب راه می‌روید، انواع و اقسام پلاکارد جلوی چشمانتان سبز می‌شود که پایان‌نامه، مقاله و... و چقدر پیامک می‌رسد که پایان‌نامه از صفر تا صد؟ یعنی چی آخر؟ کدام پژوهش‌گری را دیده‌اید که لذّت یک کشف، یک جستجو، یک شب بیداری و پیدا کردن مطلوب را بتواند با این شکل پایان‌نامه نوشتن طاق بزند؟

کاش نظام آموزشی به گونه‌ای بود که این‌ همه در تنگناهای  گوناگون از جمله تنگنای وقت و سریع تصویب کردن یک موضوع برای پایان‌نامه و رساله نبودیم. مسئلة رساله و پایان‌نامه باید دغدغه‌ی اصلی دانشجو باشد تا به جستجو و تحقیق بپردازد. آن وقت است که لذّت کشف و دانستن، تلاش او را دو چندان می‌کند. آن وقت است که حرفی برای گفتن پیدا می‌کند. اگر فقط برای رفع تکلیف باشد که می‌شود رونویسی از دست هم‌دیگر... شما خودتان اطلاع دارم که مشغول نگارش رساله‌ی دکتری‌تان هستید از دور و نزدیک سختی‌ها و البته شعف بسیارتان را از مطالعه و بررسی آثار و پی بردن به برخی نکات بدیع می‌بینم. آیا یک لحظه از این سختی و آن لذّت کشف را با چیز دیگری عوض می‌کنید؟ پاسخ سؤالتان به نظرم خیلی کوتاه است، درست است که بازار نشر چندان خوب نیست، اما اثری که حرفی برای گفتن داشته باشد راه خودش را پیدا می‌کند.

خیلی خوشحالم که این حرف را می‌شنوم و با شما موافقم که اثر خوب، یک روز خودش را به جامعه‌ی کتاب‌خوان معرفی خواهد کرد. یک سؤال دیگر برایم پیش آمد و آن این‌که فکر می‌کنید مخاطبین کتاب شما چه کسانی هستند؟ استقبال از آن را چگونه می‌بینید؟

به نظرم برای علاقه‌مندان داستان‌نویسی به ویژه داستان‌نویسان جوان حرف‌های خوبی دارد. بخش‌هایی از این اثر حتی می‌تواند برای واحد درسی ادبیات معاصر بخش نثر داستانی در رشته‌ی ادبیات فارسی تدریس شود. برای پژوهش‌گران حوزه‌ی داستان و روایت هم می‌تواند مفید باشد. به‌هرحال من امیدوارم و صبور. اگر این اثر حرفی برای گفتن داشته باشد که دارد ـ البته نه فقط حرف بنده که سخنان صاحب‌نظران عرصه‌ی داستان‌نویسی که در آن انعکاس یافته، منظورم است ـ حتماً دیده می‌شود و راه به جایی می‌برد اِن‌شاءالله.

بنده هم امیدوارم که شاهد چاپ‌های بعدی این کتاب باشم. باز هم از شما سپاس‌گزارم که وقتتان را در اختیار بنده قرار دادید و در این گفتگوی صمیمی شرکت کردید. در پایان اگر سخنی برای مخاطبانتان دارید بفرمایید.

از شما تشکر می‌کنم که این گفتگو را ترتیب دادید، از استادان خوبم در دانشگاه تربیت مدرّس سپاس‌گزارم استادانی که نه تنها ادبِ درس، که ادبِ نفس نیز به من می‌آموختند. با تمام وجودم دوستشان دارم و از آن‌ها ممنونم. به ویژه آقای دکتر غلامحسین‌زاده که راهنمای بنده بودند و حمایت‌های معنوی و علمی‌شان حتی پس از فارغ‌التحصیل شدنم همچنان ادامه دارد. آقای دکتر بیگدلی که مشاور این کار بودند و چیزهای زیادی از ایشان آموختم و می آموزم. جناب آقای دکتر قبادی که از توصیه‌های علمی‌شان در طول کار بهره‌مند شدم. از آقای دکتر طاهری که در شکل‌گیری ایده‌ی اولیه، نقش بسیار مهمی داشتند نیز ممنونم. خداوند همگی این بزرگان را توفیق دهد. همچنین می‌خواهم یادی از مرحوم زنوزی جلالی کنم که عنایت خاصّی به این اثر داشتند و تشویق‌های ایشان مرا در پی‌گیری برای چاپ آن مصمّم‌تر کرد، خدایش بیامرزاد. از مدیر عامل و همکاران انتشارات امیرکبیر به ویژه جناب آقای ساروخانی بسیار سپاس‌گزارم. و جمله‌ی آخر را از نادر ابراهیمی نقل می‌کنم که گفتند ما بر سر بزرگ‌ترین گنجینه‌ی ادبیات داستانی جهان نشسته‌ایم... بازگشتی به خویشتن خویش لازم است.  

 

نگاهی به مجموعه داستانِ «جهنم به انتخاب خودم» از اسماعیل زرعی

نگاهی به مجموعه داستانِ «جهنم به انتخاب خودم» از اسماعیل زرعی

بخشی از این مقاله در روزنامه‌ی بهار منتشر شده است.

اسماعیل زرعی از نویسندگان خوب کرمانشاهی است که با قلم توانمند خود توانسته در عمر پربار هنری‌اش، آثار ارزشمندی را به گنجینه‌ی ادبیات معاصر ایران بیفزاید. او هم شاعرِ قابلی است و هم پژوهشگری جستجوگر در حوزه‌ی ادبیات عامیانه‌ی کُردی؛ اما قدرت قلم او در قلمرو داستان‌نویسی این دو بُعد از شخصیّتش را در سایه قرار داده است. زرعی نزدیک به چهار دهه از عمر خویش را به نوشتن اختصاص داده که حاصل آن چاپ ده‌ها رمان و مجموعه داستان است. اهمیّت زرعی در ادبیات داستانی کرمانشاه از این جهت قابل توجّه است که می‌توان او را از پیشگامان مدرن‌نویسی در این استان دانست. چنان‌که می‌دانیم بزرگان داستان‌نویسی کرمانشاه از محمدباقر میرزا خسروی گرفته تا علی‌محمد افغانی، علی‌اشرف درویشیان، منصور یاقوتی و... اغلب به سبک رئالیسم نوشته‌اند و روایت‌هایی صریح و مستقیم را از زندگی و جامعه‌ی خود عرضه داشته‌اند. سبک رئالیسم در کرمانشاه همیشه بیش از دیگر شیوه‌های داستان‌نویسی مورد استقبال اهالی قلم این دیار قرار گرفته است. دلایل بی‌شماری برای این امر وجود دارد که عمده‌ترین آن را می‌توان دغدغه‌های اجتماعی و گرایش‌های سوسیالیستی نویسندگان این شهر دانست. سیطره‌ی فقر اقتصادی و فرهنگی بر این شهر، موجب شده است که نویسندگان کرمانشاهی نخستین اولویّت خود را، به تصویر کشیدن مصایب مردم طبقه‌ی فرودست قرار دهند و با زبانی رُک و بی‌پرده به بیان مشکلات و معضلات آنها بپردازند. زرعی اما در این سال‌ها یک گام فراتر نهاده و توانسته است که خود را از هژمونی رئالیسم رها کند و به شیوه‌های مدرن و گاه حتی پست‌مدرن به بیان دردها و دغدغه‌های شخصی و اجتماعی‌اش بپردازد. او به خوبی توانسته است از میراثی که بزرگان داستان‌نویسی برایش بر جای نهاده‌اند، بهره ببرد و داستان‌نویسی کرمانشاه را یک گام به پیش ببرد.

مجموعه داستان «جهنم به انتخاب خودم»، تازه‌ترین اثر اسماعیل زرعی است که از سوی انتشارات مروارید به چاپ رسیده است. «جهنم به انتخاب خودم»، مجموعه‌ی شانزده داستان کوتاه است که توسط کیومرث کریمی از میان صدها داستان کوتاه و بلند زرعی انتخاب شده است؛ داستان‌هایی دست‌چین شده که با دقّت و وسواسی قابل توجّه برگزیده شده‌اند؛ داستان‌هایی که با نثری روان و زبانی سالم به نگارش درآمده‌اند و بازگوکننده‌ی دغدغه‌های شخصی و اجتماعی اسماعیل زرعی در این سال‎هاست. نام این مجموعه برگرفته از نام یکی از داستان‌های آن یعنی «جهنم به انتخاب خودم» است؛ داستانی که در سیزدهمین دوره‌ی جایزه‌ی ادبی صادق هدایت در سال 1393 به عنوان بهترین داستان کوتاه انتخاب شده است. در ادامه‌ی این نوشتار نگاهی خواهیم داشت به این داستان و خواندن مابقی داستان‌های این مجموعه‌ی ارزشمند را به خوانندگان واگذار می‌کنیم.

زرعی در داستان «جهنم به انتخاب خودم» چه کرده و چه می‌خواهد بگوید؟ برای این منظور ابتدا خلاصه‌ای از داستان را در اینجا نقل می‌کنم و سپس به بیان دریافت خویش از این متن خلاق ادبی خواهم پرداخت. آن‌چه در ادامه خواهد آمد، دریافت شخصی من از این داستان است و نه لزوماً آنچه داستان‌نویس مدِّنظر داشته است. در ضمن چون در جامعه‌ی ما، همیشه از نقد به سوی متن حرکت شده است، بر عکس بسیاری از جوامع دیگر که مسیر حرکتشان از متن به سوی نقد است، ناچارم این را هم اینجا بگویم که نقد و خوانش یک اثر از سوی یک ناقد، با نوعی استبداد همراه است که می توان آن را «دیکتاتوری نقد» نامید. این سخن به این معناست که یک منتقد وقتی اثری را برای ما تفسیر می‌کند، به همان اندازه که می‌تواند دریچه‌ی تازه‌ای به دنیای متن بگشاید، راه را بر خوانش‌های دیگر می‌بندد. به عنوان مثال در پهنه‌ی ادب معاصر، اوّلین کسی که شعر «زمستان» اخوان‌ثالث را به صورت سیاسی تأویل کرد، به همان اندازه که راهگشای ما به دنیای این متن شد، تا مدت‌ها ما را از تفسیرها و تأویل‌های دیگر بازداشت. حال اگر خواننده‌ی خلاق، خود به سراغ متن برود، متن را بخواند و به تأویل آن برسد، راه را بر دیکتاتوری نقد بسته است. چنین خواننده‌ای بعد از آن که متنی را از منظر خود نگریست، به سراغ نقد و تفسیرهای دیگر می‌رود و آنچه را که خود دریافته با دریافت دیگران از همان متن مقایسه می‌کند. پُر مشخّص است که خواننده‌ای از این دست، خواننده‌ای فرهیخته‌تر است و این‌گونه برخورد با متن ادبی با ذات هنر که آزادی باشد همخوان‌تر و همسازتر است؛ و اما خلاصه‌ی داستان:

داستان از این جا شروع می‌شود که آقای «داستان‌نویس با القاب متعدّد پس و پیش» در پی بازخوانی نهایی رمانش، قبل از چاپ، متوجّه گم شدن یکی از شخصیّت‌های رمانش به نام «الف. جیم. ک» می‌شود. «الف. جیم. ک» در این رمان جوان یالقوز بلندقدی است که «روزهای آفتابی، گوشه‌ی خیابان بساط پهن می‌کند و روزهای برفی و بارانی کنج اتاقکش لِنگ هوا می‌کند و فِرت و فِرت سیگار می‌کشد و فقط کتاب می‌خواند» و در صفحات پایانی کتاب «عالی‌مقام سه‌صفر» که مهم‌ترین شخصیّت رمان محسوب می‌شود و بزرگِ مجتمعِ مسکونی‌ای است که «الف. جیم. ک» در آن زندگی می‌کند، عاقبت دلش به رحم می‌آید و با این که از قُدبازی‌های صد تا یک قاز او دلِ خوشی ندارد، به خواهش و اصرار یکی دو نفر از همسایه‌ها، پیش یکی از همکارهای بازاری‌اش ریش گرو می‌گذارد و شغلی در حد آبدارچی، دربانی و یا چیزی از همین دست، برایش دست‌وپا می‌کند. بعد «الف. جیم. ک» یکهو غیبش می‌زند. داستان‌نویس، شخصیّت «الف. جیم. ک» را از روی شخصیّت دوست نقاشش در عالم واقع کپی کرده است، نقاشی که خواسته خودش را بکُشد اما موفّق نشده است. داستان‌نویس از تمام شخصیّت‌های رمان، سراغ «الف. جیم. ک» را می‌گیرد؛ اما اغلب افراد او را نمی‌شناسند و آنها هم که می‌شناسند اطّلاعات چندان درستی از او به دست نمی‌دهند؛ به همین دلیل داستان‌نویس کتاب را می‌بندد و سراغ ناشر می‌رود، تا دنبال شخصیّت گم‌شده‌ی رمانش را از او بگیرد؛ اما ناشر و تایپیست و صفحه‌آرا نیز اظهار بی‌اطلاعی می‌کنند و می‌گویند که آنها دست توی رمان آقای داستان‌نویس نبرده‌اند و عاملِ گُم شدن «الف. جیم. ک» آنها نیستند. داستان‌نویس که برای بار دوم شکست خورده، ناچار به سراغ پلیس می‌رود و دست به دامنِ بازجوها می‌شود. بازجوهایی که برایشان «شخصیّت‌های داستانی و انسان‌های واقعی تفاوتی ندارد و همه را مورد تحقیق و تفحّص دقیق و طولانی قرار می‌دهند، قبل از هر کس هم از خود رمان‌نویس شروع می‌کنند». رمان‌نویس اذعان می‌کند که «الف. جیم. ک» یکی از شخصیّت‌های اصلی رمانش بوده اما به دلیل مصلحت‌اندیشی آن را با یک چرخش قلم بیرون انداخته است. بازجو بعد از سؤال‌های متعدّد ناچار می‌شود به درون رمان برود و با خیلی از اشخاص صحبت کند؛ اما متوجّه می‌شود که کسی «الف. جیم. ک» را اصلاً داخل آدم حساب نمی‌آورده است و از او چندان شناختی ندارد. «موقعی که آقای بازجو دفتر دستکش را جمع می‌کند که از فضای رمان بیرون بیاید، منیژه خانم، دختر شیک و پیک یکی از همسایه‌های طبقة بالای آپارتمان، ندانسته سرِ نخ ماجرا را دستش می‌دهد» و به بازجو می‌گوید چرا نمی‌روید توی خیابان و آنجا که این یارو بساط پهن می‌کرد پرس‌وجو کنید؟ بازجو پرسان‌پرسان جایی را که «الف. جیم. ک» بساط کتاب‌فروشی‌اش را پهن می‌کرد، پیدا می‌کند. بعد از پرس‌وجو از افراد آنجا، متوجّه می‌شود که به احتمال زیاد نقاشی که متعلّق به دنیای واقعی بوده است و هر روز عصر دزدکی به داخل رمان می‌آمده تا سری به دوست کتاب‌فروشش بزند، از «الف. جیم. ک»  خبر داشته باشد. بعد از یافتن نقاش و پرس‌وجو از او، معلوم می‌شود که «الف. جیم. ک»  توی انبار کاغذ ناشری که آثار آقای داستان‌نویس را چاپ می‌کند پنهان شده است. بازجو، رئیس پلیس، نقاش، داستان‌نویس و ناشر با هم به سراغ انبار کاغذ می‌روند. یورش ناگهانی این افراد باعث می‌شود که «الف. جیم. ک»  هراسان گالُن بنزین را از گوشه‌ای بیرون بکشد و روی کومه‌های کاغذ بریزد و با کبریت آماده‌ای سنگر بگیرد. داستان‌نویس به او می‌گوید که اگر از خر شیطان پیاده شود و  به دنیای رمان برگردد، علاوه بر شغل، زن و شاید بچه‌ای هم برای او دست‌وپا کند و بگیرد؛ ولی «الف. جیم. ک» کبریت را می‌کشد. داستان‌نویس دستور حمله و دستگیری او را صادر می‌کند اما «الف. جیم. ک» کبریت را در انبار کاغذ می‌اندازد. انبار آتش می‌گیرد. همه به سمت در یورش می‌برند. چند نفری به علت ازدحام زخمی می‌شوند. مردم در اطراف انبار کاغذ جمع می‌شوند. همه در تکاپو و جنب‌وجوش برای خاموش کردن انبار هستند، «منهای آقای داستان‌نویس که گوشه‌ای ایستاده و به رمان ناقصش فکر می‌کند و سایه‌روشن‌هایی که نورِ آتش روی صورتش انداخته بود، مرتّب جابه‌جا و کم و زیاد می‌شود.»

داستان «جهنم به انتخاب خودم» داستانی است تکنیکال و متعهّد. من روی این دو کلید واژه تأکید دارم و آنها را توضیح خواهم داد. تکنیکال بودن و فنّی بودن داستان را از خلاصه‌ای که ارائه شد به خوبی می توان فهمید. در این داستان، زرعی توانسته است به خوبی از شگردهای پست مدرنیستی در روایت بهره بگیرد و مرز خیال و واقعیّت را درهم بشکند. خواننده در هنگام خواندن این داستان، توان تفکیک تخیّل و واقعیت را از دست می‌دهد و سردرگم می‌ماند و البته از این سردرگمی، سرشار شادی و لذّت می‎شود. بهره‌گیری از این نوع شگرد داستان‌نویسی توسّط اسماعیل زرعی به بهترین شکل ممکن صورت گرفته و خواننده در خلال خواندن داستان، هیچ‌گاه گسل و فاصله‌ای بین دنیای واقعی و داستانی احساس نمی‌کند و این دیالکتیک واقعیّت و تخیّل چنان یکدست و بدون گسستگی صورت می گیرد که مخاطب با هیچ دست اندازی در فرایند خواندن روبه‌رو نمی‌شود. اما متعهّد بودن داستان، مطلبی دیگر است. آنان‌ که در قلمرو داستان قلم زده‌اند واقفند که نوشتن داستانی که همزمان هم تکنیک‌مدار باشد و هم متعهّد چقدر دشوار است. در طول سالیان اخیر ما چه بسیار داستان‌هایی داشته‌ایم که به جامعه و دردها و دغدغه‌های انسان معاصر ایرانی متعهّد بوده‌اند، اما به دامان شعارزدگی غلتیده‌اند و چه بسیار آثار داستانی تکنیکال و فنّی‌ای داشته‌ایم که گرفتار فرمالیسم شده‎اند و به ورطة بی‌محتوایی و بی‌معنایی [نه چندمعنایی] افتاده‌اند. زرعی در این داستان به خوبی تعهّد و تکنیک را با هم جمع کرده است؛ کاری که بسیار دشوار و جان‌فرساست. اما او در خلال این داستان به چه چیزی متعهّد است و با نوشتن این داستان می‌خواهد کدام درد و دغدغه‌اش را با ما در میان بگذارد؟ من در اینجا از منظری اجتماعی به این متن می‌نگرم و معتقدم که این داستان به نقد و واکاوی چند مسأله که ما امروزه با آنها دست و پنجه نرم می‌کنیم، می‌پردازد: یکی مسأله‌ی سانسور و عدم آزادی بیان؛ دوم توتالیتاریسم و نظامی‌گری و سوم پیامدهای خطرناک این دو پدیده برای جامعه‌ی مدنی.

یکی از محورهای اصلی این داستان، مسأله‌ی سانسور است. چنان‌که در خلاصه‌ی داستان هم آمد، «آقای داستان‌نویس» پس از اطّلاع از ناپدید شدن «الف. جیم. ک» و ناامیدی از پرس‌وجو در فضای رمان، به سراغ ناشرش می‌رود:

«داستان‌نویس که متوجّه شد از این راه نتیجه‌ای نمی‌گیرد، کتاب را بست و رفت سراغ ناشرش و پرسید: شما دست برده‌ای توی کار من؟»

 این پرس‌وجوی نویسنده از ناشر، بازگوکننده‌ی پدیده شوم سانسور در دنیای نشر ماست؛ پدیده‌ای که موجب ایجاد حس بی‌اعتمادی نویسندگان متعهّد و خلاق به دنیای نشر از ناشر گرفته تا تایپیست و صفحه‌آرا می‌شود.

در جای دیگری از داستان و در خلال گفتگوی بازجو و داستان‌نویس متوجّه می‌شویم که آقای «الف. جیم. ک» از شخصیّت‌های اصلی داستان بوده، اما به خاطر مصلحت‌اندیشی و فرار از تیغه‌ی سانسور، توسط خود داستان‌نویس، از رمان بیرون انداخته شده است:

«بازجو، نه که کتاب‌خوان نباشد، به گفته‌ی خودش خیلی هم کتاب خوانده بود، به خصوص کتاب‌های مهمّی که مفت و مجانی به چنگش می‌افتاد؛ اما این قسمت قضیه گیجش کرد [این که «الف. جیم. ک»  از شخصیّت‌های اصلی رمان بوده و توسّط خود نویسنده، از رمان بیرون انداخته شده است] پرسید: مگر نمی‌گویید شخصیّت اصلی. خب اگر شخصیّت اصلی بوده، بیرون از رمان چه کار می‌کرده؟

- : خودم انداختمش بیرون، با یک چرخش قلم!

- : چرا؟

داستان‌نویس با همه‌ی عصبانیتش پوزخند زد. نگاه معنی‌داری به او انداخت و با لحنی شبیه غُر زدن جواب داد: شما که بهتر از من باید با مصلحت‌اندیشی آشنا باشید!»

این گفتگو چند سر نخ ظریف به ما می‌دهد، یکی این که بازجو فردی است کتاب‌خوان و البته نه هر کتابی، بلکه کتاب‌های مهمّی که مفت به چنگش آمده است. پرسشی که یک خواننده‌ای دقیق در این‌جا برایش پیش می‌آید این است که بازجو این کتاب‌های مفت را از کجا به چنگ آورده است؟ مگر نه این است که کتاب‌هایی که به قول آقای داستان‌نویس، مصلحت‌اندیشی را رعایت نکنند توسط همین بازجوها جمع می‌شوند و از انتشار آنها خودداری می‌شود؟ معلوم است که بازجو از این فرصت استفاده کرده و کتاب‌هایی را که مفت گیر آورده، خوانده است. نکته‌ی دیگر در خلال این گفتگو، خودسانسوری نویسنده به خاطر ترس از سانسور شدن توسط ممیزی‌های جامعه است. او شخصیّت اصلی داستانش را از رمان بیرون انداخته است تا از این طریق بتواند کتابش را از سدّ سانسور بگذراند و به چاپ برساند؛ او پیش از آن‌که با دیگرسانسوری روبه‌رو شود، تن به خودسانسوری سپرده است.

مسأله‌ی دیگری که داستان «جهنم به انتخاب خودم» بر آن انگشت می‌نهد و نقد می‌کند، پدیده‌ی توتالیتاریسم و نظامی‌گری در فضای جامعه است. چنان که در خلاصة داستان آمد، بعد از این که داستان‌نویس مسأله‌ی ناپدید شدن شخصیّت داستانی‌اش را با پلیس در میان می‌گذارد، بازجوها همه را مورد تحقیق و تفحّص قرار می‌دهند، تفحّصی «دقیق و طولانی». برای آنها شخصیّت‌های داستانی و انسان‌های واقعی فرقی ندارند و اوّل از همه از خود داستان‌نویس شروع می‌کنند. در این تحقیق و تفحّص طولانی، راه فراری برای هیچ‌کس نیست و همه باید بازجویی شوند. این‌گونه بازجویی‌ها و قشون‌کشی‌ها، گذشته از این که فضای جامعه را تهدیدآمیز و ناایمن می‌کند، موجب آسیب‌هایی جدی به فرهنگ می‌شود.

اما سرانجامِ داستان و سرانجام این دو پدیده‌ی شوم به کاغذسوزی یا بهتر بگویم به کتاب‌سوزی منتهی می‌شود؛ یعنی سوختن بخشی از فرهنگ جامعه و از دست رفتن بسیاری از داشته‌های فرهنگی. این جُستار را با چند پرسش به پایان می‌رسانم. آیا انبار کاغذ نمی‌تواند نمادی از جامعه و فرهنگ امروز ما باشد که در معرض سوختن است؟ تا کی مردم ما باید «همهمه‌کنان و با حفظ فاصله، نظاره‌گر آتشی باشند که در دل آسمان سیاهمان زبانه می‌کشد؟» کی آن روز می‌رسد که هر کدام از ما «الف. جیم. ک»‌ها، فارغ از هر گونه آقا بالاسر و آزاد و رها بتوانیم زندگی کنیم و هیچ‌کس نتواند ما را مجبور کند که به فضای رمانی، که سرشار از مصلحت‌اندیشی و خط‌کشی است برگردیم؟ کی می‌خواهیم بدانیم که انسان مختار و آزاد آفریده شده است و اگر قرار است انسانیّت او به منصه‌ی ظهور برسد، باید اجازه داد تا در شرایطی آزاد دست به انتخاب بزند، در چنین شرایطی است که انسان «صد تا از این بهشت‌هایی که این آقایان قرار است برایش بسازند را با یک جهنمِ فکسنی که به انتخاب خودش باشد، عوض نمی‌کند!»

منبع

زرعی، اسماعیل (1396). جهنم به انتخاب خودم. چاپ اول. تهران: مروارید.